25 شعر تنهایی غمگین و سوزناک، از فریدون مشیری تا فروغ
به گزارش شیوا مارکت، تنهایی همواره به این معنی نیست که هیچ کس دور و برت نباشد. گاهی آدم ها در کنار هزاران نفری که اطرافشان را گرفته اند و حتی ادعای دوست داشتنشان را می نمایند، باز هم درگیر احساس تنهایی خودشان می شوند. این وقت ها یک شعر تنهایی ناب از یک شاعر اصیل و تنهایی کشیده در کنار یک قهوه تلخ، می تواند بیشتر از هرچیزی به ما آرامش دهد.
در این مطلب می خوانید:
شعر تنهایی فروغ فرخزاد
شعر تنهایی از سعدی
شعر تنهایی سهراب سپهری
شعر تنهایی فریدون مشیری
شعر تنهایی از مهدی اخوان ثالث
شعر تنهایی از رهی معیری
شعر تنهایی زیباست
شعر تنهایی زن
زیباترین گلچین شعر تنهایی
شعر تنهایی فروغ فرخزاد
صبر سنگ
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانۀ عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بی فایده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم، نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک در من تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطه تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام، آرام
می گذشت از مرز جهانها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دست های من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان، میوه های نور
یکدیگر را سیر می کردیم
با بهار باغ های دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زرورق اندیشه ام، آرام
می گذشت از مرز جهانها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشستم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
فروغ فرخزاد
رفتی، تنهام گذاشتیاز یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست کمک که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطائی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا
پس چرا دیده به دیدارم بست
هر کجا می نگرم، باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا در یابد
ورنه دردیست که مشکل برود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بردارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر، این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خود آرائی
در ببندید و بگوئید که من
جز از او از همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیام از کیست
گر از او نیست، بگویید آن زن
دیرگاهیست، در این منزل نیست
فروغ فرخزاد
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
اندوه تنهایی
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا خاتمه چنین شدی
در دلم باریدی ….ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهائی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت جهانی تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من نقش خوابی بود
ای خدا…بر روی من بگشای
لحظه ای در های دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را
دیدم ای بس آفتابی را
کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من!
ای دریغا در جنوب! افسرد
بعد از او دیگر چه می جویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم؟
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد
حتما بخوانید: سخنان عظیمان در خصوص تنهایی
بس که دیوار دلم کوتاه است هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد به هوای هوسی هم که شده سرکی می کشد و می گذرد…شعر تنهایی از سعدی
دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم
خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شد
چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم
عقل کل را آبگینه ریزه در پای او فتاد
بسکه سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم
پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد
پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم
دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد
پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم
تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
پس گره بر خبط خودبینی و خود رایی زدم
تا نباید گشتم گرد کس چون کلید
بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زانکه من دم در کشیدم تا به دانایی زدم
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم
بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر
پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنایی زدم
کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آن که بستانیش نیست
هرکه را صورت نبندد سر عشق
صورتی دارد ولی جانیش نیست
گر دلی داری به دلبندی بده
ضایع آن کشور که سلطانیش نیست
کامران آن دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست
چشم نابینا زمین و آسمان
زان نمی بیند که انسانیش نیست
عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند گر نانیش نیست
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست
درد عشق از تندرستی خوش تر است
گرچه بیش از صبر درمانیش نیست
هرکه را با مهرویی سرخوشست
دولتی دارد که سرانجامیش نیست
خانه زندانست و تنهایی ضلال
هرکه چون سعدی گلستانیش نیست
بیشتر بخوانید: متن خسته شدن از زندگی
هیچ کس تنهاییم را حس نکرد…شعر تنهایی سهراب سپهری
شعر قیر شب از دفتر مرگ رنگ
دیرگاهی ست در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است.
…………..
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به سرانجام می رسد افسانه ام؟
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر مرغ معما از دفتر مرگ رنگ
دیرزمانی ست روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی
چون من در این دیار تنها، تنهاست
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر غمی غمناک از دفتر مرگ رنگ
شب سردی ست و من افسرده
راه دوری ست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی اضافه نمود مرا بر غمها
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر دره خاموش از دفتر مرگ رنگ
چو مار روی تن کوه می خزد راهی
به راه، ره گذری
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر دریا و مرد از دفتر مرگ رنگ
تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد ِ هراس پیکر
رو می نماید به ساحل و در چشم های مرد
نقش خطر را پررنگ می نماید
انگار
هی می زند که مرد! کجا می روی؟ کجا؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگران
هی می زند دوباره کجا می روی؟
و مرد می رود
و باد هم چنان…
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر جهنم سرگردان از دفتر زندگی خواب ها
مرا تنها گذار
ای چشم تب دار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رؤیاها بیاویزم.
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر لولوی شیشه ها از دفتر زندگی خواب ها
تو را در همه شبهای تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام
مادر مرا می ترساند:
لولو پشت شیشه هاست.
و من توی شیشه ها تو را می دیدم
لولوی سرگردان!
پیش آ.
بیا در سایه هامان بخزیم.
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر مرغ افسانه از دفتر زندگی خواب ها
مرد تنها بود
تصویری به دیوار اتاقش می کشید
وجودش میان شروع و فرجامی در نوسان بود
وزشی ناپیدا می گذشت
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردناکی سرانجام می داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بالهایش را گگردد
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
شعر مرغ افسانه از دفتر زندگی خواب ها
در تاریکی بی شروع و سرانجام
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گم شده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در سرانجام همه رؤیاها در سایه بهتی فرو می رفت.
من در پس در تنها مانده بودم
همواره خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
تنها در بی چراغی شبها می رفتم
دستهایم از یاد مشعل ها تهی شده بود
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود
تنها می رفتم، می شنوی؟ تنها
کوچ تا چند؟! مگر می گردد از خویش گریخت بال تنها غم غربت به پرستوها دادشعر تنهایی فریدون مشیری
افق تاریک، جهان تنگ، نومیدی توان فرساست…
می دانم!!
و لیکن ره سپردن در سیاهی رو به سوی روشنی زیباست …
می دانی؟؟
به شوق نور در ظلمت قدم بردار …
به این غم های جان آزار دل مسپار …
که مرغان گلستان زاد … که سرشارند از آواز آزادی….
نمی دانند هرگز لذت و شوق رهایی را …
و رعنایان تن پرورده در نور …
نمی دانند هرگز
در سرانجام تاریکی…
شکوه روشنایی را……….
فریدون مشیری
…♣♥♣♥♣♥♣♥♣♥♣…
کوچه باغ تنهایی
نوری در پس در جا مانده بود
در این اتاق تاریک
فکر مهاجرت به آتشفشان های دور خیال مرا پر نموده بود
دست تاریکی شب
مرا فرو برد در اعماق یک دلبستگی
ترنم مرموز اشک
از ابر سیاه بیابان
غبار تنهایی را
نثار گلبرگ شقایق اندوه می کرد
ناگهان
شبیخون تنهایی
مرا در رویای آغوش آن یار دیگر سان
از هجوم حقیقت
به معنا رساند
ترا چه ترس از رسم و رسوم
وقتی تنهایی همراه عظیم تو است
نسیم مرده اندیشه را حتی
عبور باید داد از جست و جو
در کوچه باغ همین شب تنهایی
فریدون مشیری
شعر تنهایی شاملو
عصر تنهایی من
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی برای هر انسانی
برادری است
روزی که مردم دیگر در خانه هایشان
را نمی بندند
قفل افسانه ای است و قلب
برای زندگی بس است…
روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من بخاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی
برای همواره بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان گردد
روزی که ما برای کبوترهایمان
دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی اگر روزی
که دیگر
نباشم…
احمد شاملو
شعر تنهایی از مهدی اخوان ثالث
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بدآهنگ است…
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
مهدی اخوان ثالث
شعر تنهایی از رهی معیری
دلا، ای رهگذر، کز راه کمک
قدم بر تربت ما می گذاری
در اینجا، شاعری غمناک خفته است
رهی در سینه این خاک خفته است
فرو خفته چو گل با سینه چاک
فروزان آتشی در سینه چاک
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
به شب ها، شمع بزم افروز بودیم
که از روشندلی، چون روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
چراغ شام تاری نیست ما را
سراغی کن ز جان دردناکی
برافکن پرتوی بر تیره خاکی
ز سوز سینه با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی، یاد رهی کن
رهی معیری
شعر تنهایی زیباست
این روزها از تنهایی خود
با چنگ و دندان مراقبت می کنم
جهان تنهایی قشنگ است
حتی عشق
تنهایی زیباست
شعر تنهایی زن
در خواب دیدم آن شب سرد
که خدا می خواست
دست هایم را بگیرد
که نلغزم به خطا
اما آنها جا مانده بودند
در دستان گرم و مهربان تو
و من امروز
سر تا پای
آلوده به گناهم
گناه دوست داشتن تو …
.+.+.+.+.
من چه می دانستم
وقتی از کوچه های کودکی ام عبور می کردم
به خیابان بیهودگی و تنهایی پا می گذارم
و آنهمه اشتیاق برای عظیم شدن
آنهمه آرزو برای داشتن خانه و چراغ
فقط برای رسیدن به تاریکی بود
من چه می دانستم
آنهمه عشق برای سلام
برای رسیدن به خداحافظی بود
آن همه شتاب
برای سپردن ثانیه ها به گذشت زمان
برای رسیدن به همین انتظار تلخ بود
بعد از اینها
فکر می کردم مرا به کنج دل پناهی هست
نمی دانستم در دل هم مرا هراسی هست
من چه می دانستم ………
ای دریغ!
سخن آخر
در سرانجام امیدواریم از خواندن مجموعه شعرهای تنهایی نهایت لذت را برده باشید. برای ما در پایین همین صفحه بنویسید از کدام شعر بیشتر خوشتان آمد؟ همچنین اگر شعر تنهایی زیبایی می شناسید برای ما بنویسید تا در اختیار مخاطبان عزیز انگیزه قرار دهیم.
پیشنهاد می کنیم در حال و هوای تنهایی خود، سری هم به مطلب شعر سکوت در انگیزه بزنید.
منبع: مجله انگیزهتایلند: تایلند: سفر به کشور زیباییهای جنوب شرق آسیا، بانکوک، پوکت، پاتایا، سامویی، کرابی